گاهی گذشتن از چیزی یا حتی از کس یا کسانی ، همان اندازه دشوار و سخت است که دور ترین اجسام ، در آینه به ما نزدیک و نزدیک تر و نزدیک ترین ... چه فزقی دارد از درد مثل سرباز تیر خورده به خودش میپیچد و هیچکس تنها نیست ... حتی شما دوست عزیز .
هر لحظه ، یک بیراهه است ، یک مسیر ، یک راه دراز ، یک پل چوبی قدیمی شکسته ، بین دو فراموشی ، از هیچ به هیچ کس تنها نیست ، هم راه اول هم راه دوم و هم راه سوم رو به بیراهه رفت و در خود روبه راه شد ... مثل سردار بی سر و گردن ، دست از پا دراز تر بر نخواهم گشت ، هرچه گشت نگرد نیست ...
اما گاهی دیر شدن بهتر از هرگز نبودن است ...
کدام یک از حوادث تاریخ ، در زمانی جز زمان حال روی داده ان ؟ به جز آن موارد خاص که عوامل بیرونی و دست های پشت پرده و دیوار و میله های موازی و سرد و بی روحش شاد و یادش گرامی باد . باد ...
باد می وزید و درختها و باغ ها و جنگل ها و کوه ها را با خود به کجا می برد ؟
به عمق سکوتی که هیچی اش پر از یاد فراموشی و فریاد خاموشی بود ...
تصویری که در آینه ی چند جداره ات نقش بسته را باز کن ، قفس را در قفس خلاصه ی سر درد های پر درد سر باز سراغ فرمانده خواهد شتافت به سوی نماز ، سر به خاک سجده و تن به آغوش مژده نمالیده مال باخته و جان به در برده بود و سخت در خون می رقصید و مرثیه سر میداد و میداد و میخندید و می اشکید و می مُرد و دوباره روشن میشد ....
شبیه مرگ یک سیگار توی اعماق زیر سیگاری ...